Friday, January 5, 2007

مهم بودن؟

می خواستم از خیلی چیزها بنوسم ولی موضوعات در بازه کوچک زمانی مخصوص به خودشون با اهمیت به نظر می رسند و بعد رفته رفته کمرنگ می شوند، اصلا برای همین است که می نویسیم. می نویسیم که فراموش نکنیم. موضوعات کوچک زندگیم در این چند هفته چون از بازه زمانی خودشون خارج شدند،دیگه کشش اشون رو برای تحلیل و نوشتن از دست دادند. یه کم سخت شده نوشتن راجع به چیزی که دیگه درگیرش نیستم و الان فقط به عنوان یه ناظر از بیرون میتونم بهش نگاه کنم.

ماه گذشته برای من یکی از پرفشارترین دوره های زندگیم بود. فکری و جسمی. زندگی کاری و خصوصی. امروز بعد از سه هقته اولین روز تعطیلم هست. موضوعاتی رو که پیش اومد در ذهنم تحلیل می کردم و قصد داشتم اینجا ثبتشان کنم تا بعد ها ببنیم با گذشت زمان چقدر نگرشم یه این مسایل عوض می شود. بگذریم که هر اتفاقی در موجودیت خود منحصر به فرد است و اگر آن را با تمام پیپچیدگی ها یش در نظر بگیریم هرگز تکرار نخواهد شد. پس به نظر می رسد نوشتن اینها برای آموختن از گذشته کاری بیهوده باشد، اما اگر اغماض بیشتری به خرج دهیم می بینیم که زندگی تکرار ِتکرار است.
پذیرفته شدنم در جمع افراد محیط کار جدید و پیش داوری آنها نسبت به من و من نسبت به آنها چیزی بود که تا به حال تجربه اش نکرده بودم. معمولا در جمع های جدید به آسانی و خیلی زود پذیرفته می شوم و یکی از دلایلی که همیشه مشتاق آشنایی با افراد جدیدم، گذشته از خیلی مسایل دیگر مثل روایتهای جدید زندگی آدمها،همین دیدن بازتاب اشتیاق آنها از آشنایی با من و داستانم هست. برایم خیلی سنگین بود این احساس پس زدگی از جمع. نکته جالبی اینجاست: آدمهای اینجا نسبت به محیط کار قبلی موجودات جالب تری بودند. اهل کتاب و فیلم و موسیقی. واضحه که شنیدن از این آدمها و شنیده شدن توسط آنها برای من لذت بیشتری داشت. ولی به دلیل اینکه دیدم کسی علاقه ای به شنیدن من نشان نداد، کم کم من هم علاقه اولیه ام رو به این جمع از دست دادم و احساس دلتنگی برای همکارهای قبلی جاشو گرفت. کسایی که حرف مشترکی برای زدن نداشتیم و حرفهاشون چیز جدیدی به من یاد نمیداد ولی همیشه مشتاق شنیدن از من بودند.
نکته اینجاست: مدتی هست که با دیدن احساسات خودم و اتفاقات روزمره و عکس العملم نسبت به اونها به این نتیجه رسیدم که موثرترین محرک برای من در زندگی احساس اثرگذاری بر دیگران هست. هیچ احساس دیگری نمی تواند به من تا این انگیزه بدهد.
پیش از این فکر می کردم قوی ترین بخش وجودم حس رقت و همدردی هست، ولی به این نتیجه رسیدم که جنبه خودخواهانه قضیه خیلی پررنگ تره. نباید تمایل به اثرگذاری رو با تمایل به شهرت اشتباه کرد، مرز باریکی هست: من از اینکه ردپای عبور خودم رو از زندگی دیگران ببینم خشنود می شم، چه کسی (حتی خود شخص) از آن بویی ببرد یا نه.

وقتی شروع به نوشتن کردم می خواستم راجع به این بنویسم که پیش داوری تا چه حد می تونه روی شناختمون از آدمها اثر بگذاره و چه میزان زمان لازم هست برای اینکه شخصیت واقعی آدمها رو بشناسیم، و اینکه چی شد که من طرد شدم و چی شد که از یه شخصیت مطرود به یه دوست تبدیل شدم و اینکه ماجرای من و این آدمها چه جوری شروع شد، ولی باشه برای یه فرصت دیگه.